بهانه هاي بي اجازه..
هرچقدر هم پاي پنجره مي ايستم
و قلبم را به وضوح برايش حك ميكنم و بالبان خسته ام پر اشتياق برايش ميگويم
فرقي ندارد
از شيار نفسهايم مي گريزد
به جغرافياي مسلولم نمي آيد
دستان خسته اش را
ميدهد به تنهايي
نامش را مي گذارد
بهانه هاي بي اجازه..
سكوت خيانت كرده بر بندهايي كه قرار بود
پيوند آرامشي باشد
حرفهاي مرا به معصيتي ببخش كه پافشاري ميكند براي ماندن
آنچه را پيشكش چشمهايت كرده ام
پناه آسمانم هست
قلب من
از چيدمان آدمها خاليست..
ترديد بي طاقتيست
بايد براي اين ازدحام سكوت تو
و بي قراري من
فكري كرد
آخر
به واقع برعكس است
نمودي چنين دارد